همیشه خدا دنبال
مرغ تک پا بودم. از همون بچگی که مادر می گفت: فلانی مرغش یه پا داره! همیشه دلم میخواست برم و مرغ فلانی رو ببینم. یه بار حتی بین حرفهاش به پدر گفت: تو هم مرغت فقط یه پا داره!!! اما پدر که مرغ نداشت و من تمام خانه و انباری را گشتم که شاید این مرغ خوش یمن را ببینم. نبود که نبود. چند وقتی هم با مادر و پدر سرسنگین شدم که شما مرغ جادویی را قایم کرده و نشانم نمیدهید.بعدها بدون هیچ توضیحی، راضی ام کردند که یک روز به وقتش این مرغ را خواهی دید. بعد از سی و اندی سال و کلی اسباب کشی، همچنان این مرغ مفقود الاثر است. اما باز هم بین دعواهای والدین، حرف مرغ یک
پای پدر است. خدا رو شکر که مادر این مرغ را ندارد و اگر هم داشته باشد، پدر لو نمیدهد تا فداکاری کرده باشد و ما را به جان مادر و مرغش نیندازد.من هم در تمام این سالها دنبال این مرغ بودم. پدر که دارد و نشانمان نمیدهد، همیشه برنده چالشهای خانواده است. مادر خانم عموجانم که با همین مرغ یک پای جادویی کلی ثروت به هم زده و دختر عموجانم هم با همین یک مرغ، انگشتش را به هر طرف بگیرد، خان عمو به آن مسیر خواهد رفت.خود خان دایی هم گویا از این مرغها دارد؛ چون مادر میگوید: از همون وقت که به دنیا اومد مرغش یه پا داشت. وقتی چیزی میخواست، همه فراهم میکردن... خان دایی که از موقع تولد این مرغ را دارد؛ چرا من ندارد؟!چرا برای سیسمونی خان دایی چنین مرغ خوش یمنی خریدهاند و برای من کلاغ سیاه هم نخریدند؟! همه این سوالات را که مرور میکنم، در ذهنم شکل مرغ یک پا را تصور میکنم که لابد لنگان لنگان راه میرود.دلم میخواهد لااقل خان دایی خسیس نباشد و این مرغ را نشانم دهد. یک بار که جرات به خرج داده و درخواست کردم تا مرغ یک پا را نشانم دهد، مسخ زن بابابزرگ...
ادامه مطلبما را در سایت زن بابابزرگ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : saeedeh1981 بازدید : 79 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 3:27