زن بابابزرگ

ساخت وبلاگ
خیلی وقت است که ننوشتم... از ان روزی که فکر کردم بزرگترین دلیل تنهایی من، همین نوشتن است ...مگر می‌شود که ننوشت؟ منی که از بدو تولد با مداد دل و قلوه رد و بدل کردم...من دل دادم و او دلبری کرد... در همه لحظات زندگی در اوج هر هیجانی، قلم چرخید و من نوشتم به همان شیوه ساده و صمیمی خودم... اما چقدر این نوشتن برای من گران تمام شده، بماند...گفته بودم دیگر نمی نویسم... لااقل تا وقتی که قلم به خوشایند دیگران بچرخد...اما اکنون میخواهم صد سال سیاه نچرخد... خودم با ننوشتن خوشحال نیستم... تنهاتر شدم و غریب تر... امروز دندان درد امانم را بریده بود، بر تمام ترس ها غلبه کرده به دندانپزشک پناه بردم. دندان عقل بود و بی خرد ریشه در ناکجا آباد دوانده بود. اما درد و فشار مضاعفی را می طلبیدم تا درد قبلی را از بین ببرد. برای غلبه بر درد به درد پناه برده بودم. من صدای شکستن دندان و ریشه اش را می شنیدم. فکم با زاویه ۱۸۰ درجه در حال شکستن بود و اشک از چشمانم سیل وار فرو می ریخت. اما این درد شیرین بود چون آمده بود آن درد را نابود کند. یک درد خواسته یک درد ناخواسته را نابود می کرد. در زیر فشار و درد، دلم نوشتن می خواست. دلم برای کاغذ و مدادم تنگ شده بود. دلم نوشتن می خواست تا آن لحظه با شکوه دوئل دردها را به تصویر بکشم. من با نوشتن متولد شدم رفیق... اگر این نوشتن را از من بگیرند، میمیرم...دلم نوشتن می خواهد‌‌‌... زن بابابزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت زن بابابزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeedeh1981 بازدید : 50 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 21:21

بچه بودم. هنوز به مدرسه نمی‌رفتم. آن روزها در خانه کوچکی زندگی می‌کردیم که دستشویی ما و همسایه شریکی بود! یعنی باید یک آفتابه به دست می‌گرفتیم و جلو در دستشویی می‌ایستادیم. (اینم شد زندگی؟)کلی مدل‌های سرفه و عطسه را در همان روزها و آن خانه کوچک یاد گرفتم. ماجراهای دستشویی شریکی بماند برای یک روز که حالش را داشتم؛ اما آن روزها در آن منطقه گرم سازمانی، همسایه‌ای داشتیم که مرد جالبی بود.مردی که یک گله بزرگ گوسفند داشت. یک کامیون داشت و یک وانت با کلی بچه و دو تا زن. زن بزرگتر، زن جا افتاده‌ای بود که قیافه‌ای زمخت و مردانه داشت. شاید بخاطر همین قیافه «قیصر» صدایش می‌زدند. شاید هم واقعا اسمش در شناسنامه قیصر بود.خاله قیصر، زن خانه بود و مسئول زاییدن و بزرگ کردن بچه. زن دوم، زنی باریک اندام بود و جوان. او هم آن زمان یک دختر داشت؛ اما وظیفه این زن که «خاله اقدس» صدایش می‌زدیم، رانندگی با کامیون و کمک به همسر در امور رسیدگی به دام‌ها، تعمیرات خودرو و ... بود. چند باری هم مرا سوار کامیون کرده و دور منطقه گردانده بود. زنی مهربان و جسور.چیزی که در عالم کودکی برایم سوال بود، این بود که چرا خاله قیصر و خاله اقدس همیشه روسری سرشان است. نکند کچل باشند. همیشه روسری بزرگی را به سر بسته و با چادر هم از کمر به پایینشان را سفت می‌کردند.چیزی که در بیشتر زن‌های منطقه دیده بودم، همین بود. گاهی دلم می‌خواست بپرسم: خاله شما موقع خواب هم روسری سرتان می‌کنید؟ یا وقتی حمام می‌روید، با روسری چطوری موهایتان را می‌شویید؟ اصلا شما مو دارید؟سوالات عجیب و غربیی همیشه و همیشه در ذهنم بود؛ اما جرات پرسیدنش را نداشتم. در عالم کودکی دلم می‌خواست فقط یکبار خاله قیصر را بدون روسری ببینم؛ ولی خب قسمت ما نشد.اما عمو زن بابابزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت زن بابابزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeedeh1981 بازدید : 77 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 17:12

دنیای آدم‌ها چقدر با هم فرق داره! هر چقدر که من دنبال دو زار پولم و هی قرون قرون رو هم میزارم و به هیچ‌جا نمی‌رسم! عمه خانم از اینکه نوه و عروس سابقشون با ما رفت‎‌وآمد می‌کنن، عصبانیه!شوهر خاله از اینکه قندش رفته بالا و دکتر تدابیر شدید رژیم غذایی براش در نظر گرفته گله داره و همسایه دیوار به دیوارمون از شوهر نرفتن دخترش اشک ریزانه! هر چقدر که من فکرم مونده پیش این طرح صیانت و اون کارهای از دست رفته، دختر داییم دغدغه کد رژ جنیفرلوپز رو داره و پسرعموم به دنبال دوست شدن با یه دختر بور و قد بلنده!فکر کن که همه ما دغدغه‌های مشابه داشتیم، الان همه ما دغدغه قبولی تو کنکور کارشناسی ارشد داشتیم، یا همه با هم به فکر مهاجرت به کانادا بودیم! همین‌جوری کلی به هم و دغدغه‌هامون حسودی می‌کنیم، اونوقت رقابت و حسادت کلی خون و خونریزی داشت.همیشه فکر می‌کنم، چرا فلانی مثل من فکر نمی‌کنه! چرا حرف منو نمی‌فهمه؟! چرا ؟ چرا و ...فکر کن که همه مثل من فکر می‌کردن، اونوقت چی می‌شد؟ حتما حوصلمون از این زندگی زودتر از اینها سر رفته بود و تا حالا دق کرده بودیم.چند وقتی بود که دستم به نوشتن نمی‌رفت، همش خیال می‌کردم که دارم چرت میگم و هرچقدر بیشتر می‌نویسم، بی‌سوادی‌هام بیشتر نمایان می‌شه. نکنه اونی که دوسم داره با خوندن این اراجیف، بخوره به ذوقش و دیگه دوسم نداشته باشه!!بعد توی دلم گفتم: اونی که دوسم داره، حتما میاد و برای بهتر شدن نوشته‌هام کمکم می‌کنه، اگه بخاطر بی‌سوادی‌هام گذاشت و رفت، خیلی بیسوادِ که نمیتونسته یا نمیدونسته چطور به من کمک کنهLخلاصه از امروز تصمیم گرفتم از دنیای خودم و ادم‌ها بیشتر بنویسم تا با هم در کنار فکر کردن‌های زیاد، گاهی بخندیمJجرقه این نوشته رو هم دیروز تو مغزم زده شد و...من و زن بابابزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت زن بابابزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeedeh1981 بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 3:27

بعضی چیزها رو با دیریل چکشی بوش و مته 20 میلی‌متری (واقعا هست؟) هم نمیشه تو کله خیلی‌ها کرد. شاید تو مخ خودمم نره. آخه کی دیده که میخ فولادی بره تو سنگ خارا؟! من که ندیدم. شما دیدین؟هی هرچی ما بگیم که ما به خودمون مربوطیم، یا یکی دلش برامون می‌سوزه، یا یکی پای منافعش میاد وسط و یا یکی دیگه می‌میره از درد فضولی...شاید تا حالا خیلی دیده باشین که تا یکی از سربازی میاد، همه می‌پرسن: کار پیدا کرد؟ تا یکی شوهر می‌کنه، خیلی‌ها می‌پرسن: از بچه خبری نیست؟ اینایی که می‌پرسن رو باز می‌شه تحمل کرد، یه عده دست به عمل میشن تا یه کاری کنن که نکنه وقت بگذره و دیر بشه...حالا تو هی بیا به اینا حالی کن که من خودم برای زندگیم برنامه دارم و...، اگه به سرشون رفت. همین چند وقت پیش بود که وقتی در حیاط رو برای خانم همسایه باز کردم، دید من تو خونه هستم و سر کار نرفتم. اولش خیلی مهم نبود. مهم هفته بعدش بود که اومد و گفت: فلان کارخونه کارگر خانم می‌خواد، اومدم بهت بگم که تو حیفه تو خونه بشینی، بیا برو کار کن و...البته که حسن نیت خانم‌های همسایه بر هیچ‌کسی پوشیده نیست و آدم گاهی از این همه مهربانی نمی‌دونه چجوری آب بشه بره تو زمین؟ ولی خب، هیچ جوری نمیشد به خانم همسایه گفت که بابام جان من برای زندگیم، برنامه دارم. من که اینجور مواقع یک لبخند ملیح می‌زنم و میرم دنبال کارم؛ اما همین پیشنهادات در و همسایه روی پدرجانمان اونقده تاثیر داره که مغز من رو مثل گوشت و نخود آبگوشت بکوبه و...بگذریم، همین چند وقت پیش که رفتم در خونه دوستم مهسا رو بزنم و با هم بریم بیرون، دیدم براش خواستگار اومده. نگاه عاقل اندر سفیهی کردم و پرسیدم: آخرش سعید خان مادرشون رو فرستادن خواستگاری؟مهسا با نگاه پر از خشمی گفت: نخیر؛ سعید هنوز زن بابابزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت زن بابابزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeedeh1981 بازدید : 68 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 3:27

همیشه خدا دنبال مرغ تک پا بودم. از همون بچگی که مادر می گفت: فلانی مرغش یه پا داره! همیشه دلم می‌خواست برم و مرغ فلانی رو ببینم. یه بار حتی بین حرف‌هاش به پدر گفت: تو هم مرغت فقط یه پا داره!!! اما پدر که مرغ نداشت و من تمام خانه و انباری را گشتم که شاید این مرغ خوش یمن را ببینم. نبود که نبود. چند وقتی هم با مادر و پدر سرسنگین شدم که شما مرغ جادویی را قایم کرده و نشانم نمی‌دهید.بعدها بدون هیچ توضیحی، راضی ام کردند که یک روز به وقتش این مرغ را خواهی دید. بعد از سی و اندی سال و کلی اسباب کشی، همچنان این مرغ مفقود الاثر است. اما باز هم بین دعواهای والدین، حرف مرغ یک پای پدر است. خدا رو شکر که مادر این مرغ را ندارد و اگر هم داشته باشد، پدر لو نمی‌دهد تا فداکاری کرده باشد و ما را به جان مادر و مرغش نیندازد.من هم در تمام این سالها دنبال این مرغ بودم. پدر که دارد و نشانمان نمی‌دهد، همیشه برنده چالش‌های خانواده است. مادر خانم عموجانم که با همین مرغ یک پای جادویی کلی ثروت به هم زده و دختر عموجانم هم با همین یک مرغ، انگشتش را به هر طرف بگیرد، خان عمو به آن مسیر خواهد رفت.خود خان دایی هم گویا از این مرغ‌ها دارد؛ چون مادر می‌گوید: از همون وقت که به دنیا اومد مرغش یه پا داشت. وقتی چیزی می‌خواست، همه فراهم می‌کردن... خان دایی که از موقع تولد این مرغ را دارد؛ چرا من ندارد؟!چرا برای سیسمونی خان دایی چنین مرغ خوش یمنی خریده‌اند و برای من کلاغ سیاه هم نخریدند؟! همه این سوالات را که مرور می‌کنم، در ذهنم شکل مرغ یک پا را تصور می‌کنم که لابد لنگان لنگان راه می‌رود.دلم می‌خواهد لااقل خان دایی خسیس نباشد و این مرغ را نشانم دهد. یک بار که جرات به خرج داده و درخواست کردم تا مرغ یک پا را نشانم دهد، مسخ زن بابابزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت زن بابابزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeedeh1981 بازدید : 79 تاريخ : پنجشنبه 23 تير 1401 ساعت: 3:27

روز جهانی زن در قرنطینه! سر درد شدیدی است از آنها که هی فکر می‌کنی کرونا گرفته‌ای و دلت کاغذ و خودکار می‌خواهد برای نوشتن وصیت!در این روزهایی که به همه چیز و همه کس شک داری که نکند، ویروسی به خود چسبانده و بیاید مبتلایت کند. زن بابابزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت زن بابابزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeedeh1981 بازدید : 98 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 7:50

دندان شکسته تراش نوک زبونمه!من آدم مریضی هستم! اما مریضی‌های من مزمن هستند. مرض‌هایی که سرایت نمی‌کنند و برای دیگران خطری ندارند. من کلی مرض دارم!! مرض دارم که هی بخواهم گذشته را شخم بزنم! مرض دارم که هی برای آینده نقشه بکشم! مر زن بابابزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت زن بابابزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeedeh1981 بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 7:50

تخم‌مرغ‌های رنگی مادربزرگ!هرسال در آخرین روزهای سال، پدربزرگ چند شانه تخم‌مرغ و یک کیسه پیاز قرمز می‌خرید. این قانون خانه پدربزرگ بود و ردخور نداشت. بعد مادربزرگ بود و این تخم‌مرغ ها!تخم‌مرغ ها را بعد چند بار شستشو، در قابلمه زن بابابزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت زن بابابزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeedeh1981 بازدید : 95 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 7:50

آخرین چرت نوشته من در این سال سخت!بیست ساعت مانده به بهار میگن آخر پاییز باید جوجه‌ها رو شمرد. اما هیچ‌کس نگفته آخر زمستون چی رو بشماریم! اصلا ضرب‌المثلها هم برای یه روزهایی هستن. برا یه روزهایی نیستن.آخر زمستون هم باید جوجه شمرد!! جو زن بابابزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت زن بابابزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeedeh1981 بازدید : 126 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 7:50

از خوبی های <strong>کرونا</strong>! کرونا هم می‌تونه خوب باشه؟ چرا نمی‌تونه؟ کرونا بود که حال زمین رو خوب کرد تا از دست آدم بدهایی مثل ما نجات پیدا کنه و یه خورده نفس بکشه... اما خب، با وحشی گری!!! بیچاره حسن آقا:(حسن آقا، کارگر ساختمو زن بابابزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت زن بابابزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeedeh1981 بازدید : 126 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 7:50